امروز22اردیبهشته

امروز وقتی رسیدم خونه ی مامانبزرگم وقتی کفشارو نگا کردم ودیدم کفشش نیست بازم ناامید رفتم تو..

ولی وقتی رفتم تو به همه تبریک گفتم یهو دیدم امید زندگی من خوابیده دستم گذاشته رو چشماش..

منم خیلی خیلی بی توجه از کنارش ردشدم وچادرمو جم کردم که یهو تو صورت نفسم نخوره..

رفتم تو اشپز خونه وچون روز پدر بود قرار بود سر مزار پدربزرگم ووسایلی که خردیده بودیم وگذاشتم..

یهو که برگشتم دیدم عشقم بیدار شده وداره سلام علیک میکنه با مامانم بعدم منم رفتم ..

روزشو بهش تبریک گفتم وتو دلم قربون صدقش میرفتم اخه لباس زیتونی خیلی بهش میومد...

بعد اماده شدیم ورفتیم سرمزار چون اونجا یکم جاش کوچیک بود وقتی فرش پهن کردیم بشینیم..

درست روبرو ونزدیکم نشسته بود من که کتاب دعا دستم بود وداشتم دعا میخوندم ولی همه ..

حواسم پیشش بود واون خیلی نگام میکرد ولی از بعضی از نگاهاش عشق میبارید واز بعضی نگاهاش..

نشون میداد که هیچ حسی بهم نداره ...امید زندگیم تقریبا یه دوسا عتی رفت بعد دوباره برگشت..

واای همون لباسی که من دوس داشتمو پوشیده بود الهی دور قد وبالاش بگردم خیلی نفسم خوشگل شده بود..

خیلی تو چشام زل میزد ومنم خودمو میزدم به اون راه  خیلی شبه خوبی بود بازم من به ارزوم رسیدم..

بازم مثل همیشه میگم ای کاش میفهمید دوسش دارم...



نظرات شما عزیزان:

alirezap1710
ساعت16:50---7 خرداد 1393
ممنون از نظرتو
وبلاگ تو هم قشنگه


arezo
ساعت11:12---7 خرداد 1393
خب بهش بگو بعدا افسوس میخوریا بگو بهش اجی

دخترک روستایی
ساعت5:01---2 خرداد 1393
ایشالله
برات دعا میکنم نیلو


ALIREZA
ساعت20:27---24 ارديبهشت 1393
وبلاگتو دیدم.
خوب بود.
اومدم که نگی رفتمو نیومد.
مطالب جدید برامون بفرستید.
از وبلاگم هم بیشتر دیدن کنید و نظر بدین.


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : سه شنبه 23 ارديبهشت 1393 ا 23:38 نويسنده : نیلوفر ا
.: Weblog Themes By violetSkin :.