امروز تصمیم گرفتم هرروز خاطره های قدیمرو بنویسم هرروزازامروز شروع میکنیم...

امروز میخوام درمورد عقدابجی اقا حامد بگم....

عقدخواهرنفسم خیلی یهویی شد اونروز ارایشگاه رفته بودم وتویه باغ بود عقدشون...

عین همیشه وقتی وارد باغ شدم دنبال حامد میگشتم وقتی دیدمش کت وشلوارمشکی ...

بالباس سفید وکروات مشکی انگاریکی سرمو گرفته بود نمیتونستم یا خجالت میکشیدم...

درست نگاش کنم ولی فقط خداروشکر میکردم که بعد ازاون همه وقت دیدمش...

همه رفتن سرسفره عقد ولی من نرفتم بعدازاینک یکم گذشت منم رفتم یعنی چشتون روز بد نبینه هامتعجب

پدرسوخته لپاش ازخجالت قرمز شده بود جلو اون همه زن سرشو انداخته بود پایین فقط میخواستم...

یه لحظه نگام کنه نگام نکرد هرچقدنگاش کردم نفهمید باز سرش پایین بودباز رفتم تو فکر فقط ارزو میکردم...

اگ یه روزی حامد جای دامادبود کسی جز من کنارش نشینه من نمیتونم خدا خودش خوب میدونه...

من چقد دوسش دارم ...خودش خوب میدونه بدون اون نمیتونم....

اینم ازامروز امیدوارم همه ی عاشقا به عشقشون برسن....

 

 

 

 

 



تاريخ : دو شنبه 10 شهريور 1393 ا 14:40 نويسنده : نیلوفر ا

امروز وقتی فهمیدم قراره بیان خونه داداشم خونواده ی حامدومیگم...

داشتم فکرمیکردم چه جوری منم برم که اگ اومد ببینمش نمیدونم چی شد که رفتم...

به عروسمون گفتم من دلم میگه میاد اول که درزدن دست وپاهام شل شد سردشد همه بدنم...

همه اومدن همه ولی یکی کم بودیکی که اندازه یه دنیا دوسش داشتم دلم پرمیزد براش...

تودلم گفتم دل من دروغ نمیگه حامدمیاد ولی هیچکس چیزی ازحامد نگفت تابعدش فهمیدم ..

رفته دنبال داییم وقتی اومدبازنتونستم درست نگاش کنم باراول بود باچشمای خودم دیدم نگام میکنه..

عین یه رویابود وقتی کنارم بود اون لحظه به هیچی هیچی فکرنمیکردم فقط تودلم خداروشکرمیکردم...

تلفنای زیادش اذیتم میکرد ولی به خاطرشغلشه دیگ مجبوربودنمیدونم شاید دوسم داره وبه روی خودش ...

نمیاره ازغرور مردونه هیچی نمیشه فهمید هیچی وقتی داشت میرفت پشت سرش وایساده بودم ...

بازوشو نگاه کردم گفتم میشه من یه روزی این بازورا بگیرم بوسه بارون کنم میشه اینجوری بغلش کنم..

بگم تو ارزوی منی میشه؟؟



تاريخ : چهار شنبه 13 شهريور 1393 ا 12:9 نويسنده : نیلوفر ا

امروز خاطرموساعت 5ننوشتم چون میدونستم یه چیزی ته دلم میگفت میبینمش...

بعد ازدوماه و14روزوسه ساعت دیدمش....

بامامانم رفتیم مغازش ولی من مامانم گفت توماشین بشینم خودش میره منم نرفتم...

هی تو دلم میگفتم خدایا بعد ازاین همه وقت فقط یه ثانیه ببینمش دارم میمیرم ...

خدایایه کاری کن ببینمش تودلم داشتم میگفتم که یهو مامانم اومد گفت یه ده دیقه ...

طول میکشه الهی من دور اون قد وبالاش بگردم فدای اون نگاه کردنش بشم ....

خودش اومد ازمغازه بیرون منو ندید من سلام کردم الهی فداش بشم نمیدونین که...

چه حسی داشت توچشاش بعد از اون همه وقت نگاه کردن خدا میدونه من یه بار ...

فقط یه بار نتونستم تو چشای یه پسری نگاه کنم ولی امشب چقد توچشاش نگاه کردم...

فقط حالمو تو یه جمله توصیف میکنم

دوستت دارم...

 

 

 

 

 


برچسب‌ها: عشق , حامد , عشق ,

ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 11 شهريور 1393 ا 12:8 نويسنده : نیلوفر ا

هرچقدرخاطره غمگین گفتم بسه دیگ میخوام خاطره دیشبوبگم....

که بازم به ارزوم رسیدم ودیدمش ولی این یکی خیلی بامزس دوست دارم تااخرش بخونین....

رفته بودیم پارک مطمئن بودم میاد خلاصه عین همیشه اومدومنم عین دیونه ها فقط میخواستم..

پیشم باشه وجایی نره

گذشت وگذشت وقتی میخواستیم بریم چرخ وفلک ولی حامدباخواهراشو...

مامانش رفتن قدم بزنن اونوقت نبودن اون لحظه به قدری دلم گرفته بودکه خدامیدونه...

قربون اون بزرگی خدابرم دودیقه نشداومد وقرار شدبریم کشتی نوح الهی دورش بگردم...

نمیدونین که چقدنمک میریخت اولش که نشتیم هی مسخره بازی درمیاورد میگفت....

یاامامزاده بیژن من نمیخوام سوارشم یاعلی من هنوز جونم و ای زاین مسخره بازیا...

وقتی راه افتاد میله ماها محکم نبود یعنی داشت میمرد ازترسا دادمیزد...

دادمیزد غلط کردم اقانگه دارجون مادرت دادمیزد منم ترکیده بودم ازخنده ...

هی میومدم جلومیخندیدم دادمیزد سرم میگفت نیلوفرتکون نخور خطرناکه...خجالتی

منم که داشتم ذوق مرگ میشدم دیگ داشتیم پیاده میشدیم به اون مسئول دستگاه میگفت..

اقا این صندلی راستیه نجس شده یه اب بکش اینو....خیلی خوش گذشت دورش بگردم الهی

 

 



تاريخ : جمعه 25 شهريور 1393 ا 22:12 نويسنده : نیلوفر ا

امروز میخوام خاطره بچگیامو بگم حدودا8سالم بود...

من اکثروقتاخونه مامانبزرگم نفسمومیدیدیم اونوقت زیادباهاش دست میدادم..

یاوقتی عید بود بوسش میکردم تودلم باخودم میگفتم میگه هنوز بچم...

هیچی نمیفهمم ولی من حتی ازخندهاشم میفهمیدم اون منو بچه فرض میکنه...

من تنهاواسه اینکه جلو اون نشون بدم بزرگ شدم ودیگ بچه نیستم هیچوقت نتونستم ...

بچگی کنم هیچوقت همیشه وقتی بوسم میکرد تاچندروز یادم میموندهردفه میدیمش..

میخواستم بوسش کنم ولی فقط نگاش میکردم میدونستم هیچکس یه بچه 8سالرو نمیفمه..

ولی الان اون بچه 8ساله بزرگ شده ارزو داره یه دفه حتی اتفاقی دستش به دست حامد بخوره...

ارزو داره یه دفه بیشتر از سلام واحوالپرسی باهاش حرف بزنی نمیدونم خدا چه تقدیری رقم زده...

ولی به همه بزرگیش قسمش میدم حامد ماله کس دیگ ای نباشه من نمیتونم بدون اون...

نمیتونم...

 

 

 



تاريخ : پنج شنبه 12 شهريور 1393 ا 15:1 نويسنده : نیلوفر ا
.: Weblog Themes By violetSkin :.