دوست ندارم عین همیشه باکلمه ی نمیدونم جملروشروع کنم....

این خاطره ماله 26مردادشب عروسی داداشم بودومنم درانتظاردیدن نفسم....

خداروشکرهمه چیز به خوبی گذشت تاوقتی که همه جمع شدن واسه ی کادودادن به عروس....

اون لحظه من فقط بین ادما دنبال حامدم میگشتم وقتی که ماشینشون رسید دست وپاموگم کرده بودم...

میگفتم الان منومیبینه واحوال پرسی میکنه ومن بازم به ارزوم میرسم...

ولی برخلاف همیشه سرشوانداخت پایین ورفت توجمع مردونه درسته که من میون این همه زن بودم...

ولی میتونست منوببینه اون لحظه بودکه ازخودم بدم اومد یادحرف یه نفرافتادم واون وسط داشت بغضم میترکید...

یه نفربهم گفت:حامدکه بهت محل سگم نمیده واسه چی ازت خوشش میاد...

اون لحظه تواون شلوغی فقط من بودم وجایی که عطرنفس های حامدبودو خدا وناامیدی....

 

 



تاريخ : چهار شنبه 29 مرداد 1393 ا 10:45 نويسنده : نیلوفر ا

هنوزم نفهمیدم وحالیم نیست که چقدزمان زودوگذشت وداداشم داره دامادمیشه...

فرداشب حسابی نگات میکنم به جای اونوقتایی که...

نیستی ومن یه جاخلوت میکنم وعکستو نگاه میکنم و....

فرداشب بازمن به ارزوم میرسم باتمام گناهام بازخداهواموداره...

خدایا خودت خوب میدونی من به چه امیدی دارم زندگی می کنم...

خوب میدونی من بدون اون نمیتونم خوب میدونی که چقددوسش دارم....

خدایابه همه ی بزرگیت قسمت میدم فرداشب مهرمنوبه دلش بنداز...

یه کاری کن بانگاهش بفهمم دوسم داره یانه؟؟؟

 



تاريخ : چهار شنبه 8 مرداد 1393 ا 1:23 نويسنده : نیلوفر ا

امروزبااینکه خیلی وقتم نمیگذره ازدیدن نفسم ولی یهو دلم هواشو کرده...

اخرین باری که دیدمش اصلا نتونستم بهش نگاه کنم خودمو زده بودم به بیخیالی...

انگاربرام مهم نیست کنارم وایساده ولی ازته دلم هزاربارخداروشکرمیکردم که...

عین فرشته هاعین یه عشق واقعی جلوم وایساده خیلی ازکارم ناراحت شدم...

ولی تازگیاکه میبینمش همیشه ته دلم قرصه یه جورایی فک میکنم دوسم داره...

یه جورایی عین همیشه ترس ازدست دادن حامدموندارم....

خدایاهرجاهست مواظبش باش امیدوارم همیشه لبش خندون باشه...

ومنم به یاد لب خندونش شاد....دوستت دارم تنهاعشق زندگیم....

 



تاريخ : یک شنبه 5 مرداد 1393 ا 12:25 نويسنده : نیلوفر ا
.: Weblog Themes By violetSkin :.