امروز که بعدازاون همه وقت دیده بودمت یه کسی ازاین دنیا رفته بود ..

یه فرشته ای رفته بود پیش خدا که اونم عین من عاشق بود ...

من فقط بااهنگای اون یادحامدم میفتادم وقتی بارون میومد(دوباره نم نم بارون...)

وقتی دلم میگرفت ونمیتونستم ببینمت (باید کاری کنی اروم بگیرم...)

خیلی امروز گریه کردم ون هیچ کس نمدونه حتی خودت که چقد دوست دارم..

حامد شنیدم اسمت واسه ی سفرحج دراومده میگن اولین باری که به کعبه نگامیکنی...

هرچی ازخدابخوای براورده میشه اگه من یه روزی برم مکه فقط یه چیز ازخدامیخوام..

فقط میخوام حامدمال من باشه فقط میخوام هیچ کس جزمن دستاشو نگیره همین...

 

 



تاريخ : جمعه 23 آبان 1393 ا 19:44 نويسنده : نیلوفر ا

امروز تصمیم گرفتم هرروز خاطره های قدیمرو بنویسم هرروزازامروز شروع میکنیم...

امروز میخوام درمورد عقدابجی اقا حامد بگم....

عقدخواهرنفسم خیلی یهویی شد اونروز ارایشگاه رفته بودم وتویه باغ بود عقدشون...

عین همیشه وقتی وارد باغ شدم دنبال حامد میگشتم وقتی دیدمش کت وشلوارمشکی ...

بالباس سفید وکروات مشکی انگاریکی سرمو گرفته بود نمیتونستم یا خجالت میکشیدم...

درست نگاش کنم ولی فقط خداروشکر میکردم که بعد ازاون همه وقت دیدمش...

همه رفتن سرسفره عقد ولی من نرفتم بعدازاینک یکم گذشت منم رفتم یعنی چشتون روز بد نبینه هامتعجب

پدرسوخته لپاش ازخجالت قرمز شده بود جلو اون همه زن سرشو انداخته بود پایین فقط میخواستم...

یه لحظه نگام کنه نگام نکرد هرچقدنگاش کردم نفهمید باز سرش پایین بودباز رفتم تو فکر فقط ارزو میکردم...

اگ یه روزی حامد جای دامادبود کسی جز من کنارش نشینه من نمیتونم خدا خودش خوب میدونه...

من چقد دوسش دارم ...خودش خوب میدونه بدون اون نمیتونم....

اینم ازامروز امیدوارم همه ی عاشقا به عشقشون برسن....

 

 

 

 

 



تاريخ : دو شنبه 10 شهريور 1393 ا 14:40 نويسنده : نیلوفر ا

دوست ندارم عین همیشه باکلمه ی نمیدونم جملروشروع کنم....

این خاطره ماله 26مردادشب عروسی داداشم بودومنم درانتظاردیدن نفسم....

خداروشکرهمه چیز به خوبی گذشت تاوقتی که همه جمع شدن واسه ی کادودادن به عروس....

اون لحظه من فقط بین ادما دنبال حامدم میگشتم وقتی که ماشینشون رسید دست وپاموگم کرده بودم...

میگفتم الان منومیبینه واحوال پرسی میکنه ومن بازم به ارزوم میرسم...

ولی برخلاف همیشه سرشوانداخت پایین ورفت توجمع مردونه درسته که من میون این همه زن بودم...

ولی میتونست منوببینه اون لحظه بودکه ازخودم بدم اومد یادحرف یه نفرافتادم واون وسط داشت بغضم میترکید...

یه نفربهم گفت:حامدکه بهت محل سگم نمیده واسه چی ازت خوشش میاد...

اون لحظه تواون شلوغی فقط من بودم وجایی که عطرنفس های حامدبودو خدا وناامیدی....

 

 



تاريخ : چهار شنبه 29 مرداد 1393 ا 10:45 نويسنده : نیلوفر ا

هنوزم نفهمیدم وحالیم نیست که چقدزمان زودوگذشت وداداشم داره دامادمیشه...

فرداشب حسابی نگات میکنم به جای اونوقتایی که...

نیستی ومن یه جاخلوت میکنم وعکستو نگاه میکنم و....

فرداشب بازمن به ارزوم میرسم باتمام گناهام بازخداهواموداره...

خدایا خودت خوب میدونی من به چه امیدی دارم زندگی می کنم...

خوب میدونی من بدون اون نمیتونم خوب میدونی که چقددوسش دارم....

خدایابه همه ی بزرگیت قسمت میدم فرداشب مهرمنوبه دلش بنداز...

یه کاری کن بانگاهش بفهمم دوسم داره یانه؟؟؟

 



تاريخ : چهار شنبه 8 مرداد 1393 ا 1:23 نويسنده : نیلوفر ا

امروزبااینکه خیلی وقتم نمیگذره ازدیدن نفسم ولی یهو دلم هواشو کرده...

اخرین باری که دیدمش اصلا نتونستم بهش نگاه کنم خودمو زده بودم به بیخیالی...

انگاربرام مهم نیست کنارم وایساده ولی ازته دلم هزاربارخداروشکرمیکردم که...

عین فرشته هاعین یه عشق واقعی جلوم وایساده خیلی ازکارم ناراحت شدم...

ولی تازگیاکه میبینمش همیشه ته دلم قرصه یه جورایی فک میکنم دوسم داره...

یه جورایی عین همیشه ترس ازدست دادن حامدموندارم....

خدایاهرجاهست مواظبش باش امیدوارم همیشه لبش خندون باشه...

ومنم به یاد لب خندونش شاد....دوستت دارم تنهاعشق زندگیم....

 



تاريخ : یک شنبه 5 مرداد 1393 ا 12:25 نويسنده : نیلوفر ا

خیلی تودلم حرفه پرازحرفای دلتنگی پرازحرفایی که منو یاده حامدم میندازه...

الان یه ماه و8روزه که ندیدمش خیلی خیلی دلم براش تنگ شده

خدایافقط یه لحظه دیگ ببینمش فقط یه لحظه دیگ توچشاش نگاه کنم...

خدایا هرجا هست هواست باشه بهش هیچ جادلش توزندگی نشکنه...

هیچ جااشکاش عین الانه من پایین نریزه ....

خلاصه خدایا فقط2تاچیز میخوام ازت...

مواظب عمروزندگی من باش هرجا که هست....

یه کاری بکن زودزود ببینمش دلم خیلی تنگ شده...



تاريخ : دو شنبه 9 تير 1393 ا 1:14 نويسنده : نیلوفر ا

امروز5تیرتولدعمر من ونفس من وعشق منه...

تولدکسی که   حتی یه ذره ازعلاقه ای ک بهش دارم خبر نداره ...

تولدکسی ک شباباعکساش خوابم میبره وصبابایادش بیدار میشم ....

تولدکسی ک از6سالگی یادم رفته بچگی کنم فقط ب خاطراینک جلوی اون خودمو بزرگ نشون بدم...

تولدکسی ک هیچ کس هیچ کس نمیتونه جاشو تواین قلبم بگیره...

تولدکسی ک عمرمنه من طعم زندگیو باعشق حامدفهمیدم تنهاییامو بایادش پرکردم...

همه ی یناروگفتم ک بگم امروزتولدشه بهترین روززندگیه منه فقط میخواستم بود وبهش تبریک میگفتم..

 

 

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.


ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 5 تير 1393 ا 11:27 نويسنده : نیلوفر ا

امروز وقتی فهمیدم قراره بیان خونه داداشم خونواده ی حامدومیگم...

داشتم فکرمیکردم چه جوری منم برم که اگ اومد ببینمش نمیدونم چی شد که رفتم...

به عروسمون گفتم من دلم میگه میاد اول که درزدن دست وپاهام شل شد سردشد همه بدنم...

همه اومدن همه ولی یکی کم بودیکی که اندازه یه دنیا دوسش داشتم دلم پرمیزد براش...

تودلم گفتم دل من دروغ نمیگه حامدمیاد ولی هیچکس چیزی ازحامد نگفت تابعدش فهمیدم ..

رفته دنبال داییم وقتی اومدبازنتونستم درست نگاش کنم باراول بود باچشمای خودم دیدم نگام میکنه..

عین یه رویابود وقتی کنارم بود اون لحظه به هیچی هیچی فکرنمیکردم فقط تودلم خداروشکرمیکردم...

تلفنای زیادش اذیتم میکرد ولی به خاطرشغلشه دیگ مجبوربودنمیدونم شاید دوسم داره وبه روی خودش ...

نمیاره ازغرور مردونه هیچی نمیشه فهمید هیچی وقتی داشت میرفت پشت سرش وایساده بودم ...

بازوشو نگاه کردم گفتم میشه من یه روزی این بازورا بگیرم بوسه بارون کنم میشه اینجوری بغلش کنم..

بگم تو ارزوی منی میشه؟؟



تاريخ : چهار شنبه 13 شهريور 1393 ا 12:9 نويسنده : نیلوفر ا

امروز وقتی رسیدم خونه ی مامانبزرگم وقتی کفشارو نگا کردم ودیدم کفشش نیست بازم ناامید رفتم تو..

ولی وقتی رفتم تو به همه تبریک گفتم یهو دیدم امید زندگی من خوابیده دستم گذاشته رو چشماش..

منم خیلی خیلی بی توجه از کنارش ردشدم وچادرمو جم کردم که یهو تو صورت نفسم نخوره..

رفتم تو اشپز خونه وچون روز پدر بود قرار بود سر مزار پدربزرگم ووسایلی که خردیده بودیم وگذاشتم..

یهو که برگشتم دیدم عشقم بیدار شده وداره سلام علیک میکنه با مامانم بعدم منم رفتم ..

روزشو بهش تبریک گفتم وتو دلم قربون صدقش میرفتم اخه لباس زیتونی خیلی بهش میومد...

بعد اماده شدیم ورفتیم سرمزار چون اونجا یکم جاش کوچیک بود وقتی فرش پهن کردیم بشینیم..

درست روبرو ونزدیکم نشسته بود من که کتاب دعا دستم بود وداشتم دعا میخوندم ولی همه ..

حواسم پیشش بود واون خیلی نگام میکرد ولی از بعضی از نگاهاش عشق میبارید واز بعضی نگاهاش..

نشون میداد که هیچ حسی بهم نداره ...امید زندگیم تقریبا یه دوسا عتی رفت بعد دوباره برگشت..

واای همون لباسی که من دوس داشتمو پوشیده بود الهی دور قد وبالاش بگردم خیلی نفسم خوشگل شده بود..

خیلی تو چشام زل میزد ومنم خودمو میزدم به اون راه  خیلی شبه خوبی بود بازم من به ارزوم رسیدم..

بازم مثل همیشه میگم ای کاش میفهمید دوسش دارم...



تاريخ : سه شنبه 23 ارديبهشت 1393 ا 23:38 نويسنده : نیلوفر ا

نمیدونم از کدوم تاریخ وماه وسال برات بگم...

مهم برای من این بود که دیشب شب ارزوها بود....

منم طبق عادت همیشگیم یه نفر وتوی قنوتای نمازم از خدا میخواستم..

وارزوی بودن کنارش واسه همیشرو میکردم...

تا اینکه شبش خوابشو دیدم خیلی رویای قشنگی بود مثل همه ی رویاهای دیگه حامد ماله من بود..

دیگه از این دلهره نداشتم که یه روز واسه ی همیشه میره..از هیچ چیزی دلهره نداشتم..

چون تو خوابم دستاشو گرفته بودم وباهاش قدم میزدم...

شاید باورتون نشه صبحش با مامانش اومدن خونمون من طبقه ی بالا(تو اتاق خودم)خواب بودم..

وقتی یهو دیم صدای احوالپرسی حامدم میاد گفتم حتما خوابم ولی یهو دیدم مامانم جوابشو داد...

منم که از خدا خواسته چادرمو سر کردم ورفتم پایین اگه میدونستم خدا انقد زود ارزومو براورده می کنه زودتر ارزو میکردم که بببینمش

هردفعه که میبینمت بیشتر دوست دارم بیشتر دیونت میشم ..

کاش میشد یه روز مال من بشی..

 



تاريخ : پنج شنبه 11 ارديبهشت 1393 ا 15:26 نويسنده : نیلوفر ا

سلام عشقم خوبی؟مرسی از اینکه اومدی دیدنم عشقم قول بده زود به زود بیای دیدنم باشه..

وایسا ببینم چرا چشمات خیشه نکنه گریه کردی؟؟تو چند وقتی که باهم بودیم گریتو ندیدم عشقم ..

نکنه دلت واسه من تنگ شه؟راستش منم دلم برات خیلی تنگ شده چرا داری گریه می کنی؟بس کن دیگه..

اگه واسه کم محلی هات اگه واسه بدحرف زدنات اگه واسه بی مرامی هات داری گریه می کنی گریه نکن..

من قبل از مرگ بخشیدمت ولی هرچی زنگ زدم گوشیتو جواب نمی دادی وبعدم خاموشش کردی..

راستی سنگ قبرم قشنگه؟؟دستت رو بکش روی سنگ برم تا اروم شم عشقم ...

حامد من خیلی وقته شبافکرم اینه اگه من یه روزی بمیرم میای پیشم میزاری تو قبرم صداتو بشنوم...

حامد؟؟؟



تاريخ : جمعه 29 فروردين 1393 ا 21:3 نويسنده : نیلوفر ا

امروز27 فروردینه 17روزه من عمرمو ندیدم 17روزه شبا با عکساش میخوابم...

خیلی ارزو می کردم تو این شبایی که میگذره بتونم فقط خوابشو ببینم....

خدایا من بدون زندگیم نمیتونم من بدون عمرم نمیتونم 17روزه ندیدمش دارم دیونه میشم..

اون وقت اگه یه روزی که ماله یکی دیگه باشه من دیونه میشم ..

من یه دخترم هرکاری که بخوام بکنم میگن چقد بی حیاست یاخیلی چیزای دیگه..

حامدم خِِِِِِِِِِِییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی دلم برات تنگ شده ...

امیدوارم این جمعه پسرخاله گلمو ببینم نفس من عمر من زندگی من کاش میدونستی چقد دوست دارم...

 



تاريخ : پنج شنبه 28 فروردين 1393 ا 13:30 نويسنده : نیلوفر ا

امید زندگی من امروز 12فروردینه یعنی5روز از تولدم میگذره یعنی6روز دقیق از دیدن تو

تا اینکه امشب دیدمت امشب حسابی نفسمو نگاش کردم امشب حسابی از صورت نازش ارامش گرفتم

امشب بازم من به ارزوم رسیدم اونم از حضرت معصومه خواستم اگر میدونستم انقدر زود جوابمو میدن ..

زودتر از اینا ارزوی بودنتو میکردم کاش میشدجزو زندگی من بودی واسه ی همیشه تا ابد ابد ابد....

یعنی میشه توهم دوسم داشته باشی..؟؟؟



تاريخ : سه شنبه 12 فروردين 1393 ا 23:10 نويسنده : نیلوفر ا

این دفعه که دیدمت تو چشات واسه یه یه لحظه نگاه کردم ..

دیگه دست خودم نبود نمیدونستم تو این یه لحظه چه کاره خوبی کرده بودم که..

خدا این پاداشو بهم داده بود...کاش میتونستم واسه همیشه تو چشات زل بزنم..

واسه یه بار حسمو بهت بگم حامد منکه خیلی دوست دارم..

حامد منکه میمیرم برات ..

کاش ازتو چشام میخوندی همه چیزوزوو



تاريخ : شنبه 2 فروردين 1393 ا 12:51 نويسنده : نیلوفر ا

نمیدونم الان باید بخندم؟گریه کنم.. حس وحالم دست خودم نیست

حامدم من از امام رضا خواستمت امروز ولی وقتی فهمیدم لحظه تحویل  سال کنارم نیستی ..

حسابی دلم گرفت چون داره بارون میباره ...

حامد من همون عاشقم همون دیونه که وقتی میبنتت دست وپاشو گم میکنه..

من همونم فقط هرسال قدم بلند تر میشه،لباسام عوض میشه ولی..

تو همونی تو همون تنهادلیل زندگیمی تو همونی که من شبا با عکساش خوابم میبره..

تنها دلیل زندگیم هرکاری کردم هرچیزی گفتم واسه تو بوده...

خدایا التماست میکنم خدایا امسال مهر منو به دلش بنداز..

اگه حامدم بره من دیگه نمیتونم..خدایا نمیتونم...



تاريخ : پنج شنبه 29 اسفند 1392 ا 13:56 نويسنده : نیلوفر ا

امروز خاطرموساعت 5ننوشتم چون میدونستم یه چیزی ته دلم میگفت میبینمش...

بعد ازدوماه و14روزوسه ساعت دیدمش....

بامامانم رفتیم مغازش ولی من مامانم گفت توماشین بشینم خودش میره منم نرفتم...

هی تو دلم میگفتم خدایا بعد ازاین همه وقت فقط یه ثانیه ببینمش دارم میمیرم ...

خدایایه کاری کن ببینمش تودلم داشتم میگفتم که یهو مامانم اومد گفت یه ده دیقه ...

طول میکشه الهی من دور اون قد وبالاش بگردم فدای اون نگاه کردنش بشم ....

خودش اومد ازمغازه بیرون منو ندید من سلام کردم الهی فداش بشم نمیدونین که...

چه حسی داشت توچشاش بعد از اون همه وقت نگاه کردن خدا میدونه من یه بار ...

فقط یه بار نتونستم تو چشای یه پسری نگاه کنم ولی امشب چقد توچشاش نگاه کردم...

فقط حالمو تو یه جمله توصیف میکنم

دوستت دارم...

 

 

 

 

 


برچسب‌ها: عشق , حامد , عشق ,

ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 11 شهريور 1393 ا 12:8 نويسنده : نیلوفر ا

هرچقدرخاطره غمگین گفتم بسه دیگ میخوام خاطره دیشبوبگم....

که بازم به ارزوم رسیدم ودیدمش ولی این یکی خیلی بامزس دوست دارم تااخرش بخونین....

رفته بودیم پارک مطمئن بودم میاد خلاصه عین همیشه اومدومنم عین دیونه ها فقط میخواستم..

پیشم باشه وجایی نره

گذشت وگذشت وقتی میخواستیم بریم چرخ وفلک ولی حامدباخواهراشو...

مامانش رفتن قدم بزنن اونوقت نبودن اون لحظه به قدری دلم گرفته بودکه خدامیدونه...

قربون اون بزرگی خدابرم دودیقه نشداومد وقرار شدبریم کشتی نوح الهی دورش بگردم...

نمیدونین که چقدنمک میریخت اولش که نشتیم هی مسخره بازی درمیاورد میگفت....

یاامامزاده بیژن من نمیخوام سوارشم یاعلی من هنوز جونم و ای زاین مسخره بازیا...

وقتی راه افتاد میله ماها محکم نبود یعنی داشت میمرد ازترسا دادمیزد...

دادمیزد غلط کردم اقانگه دارجون مادرت دادمیزد منم ترکیده بودم ازخنده ...

هی میومدم جلومیخندیدم دادمیزد سرم میگفت نیلوفرتکون نخور خطرناکه...خجالتی

منم که داشتم ذوق مرگ میشدم دیگ داشتیم پیاده میشدیم به اون مسئول دستگاه میگفت..

اقا این صندلی راستیه نجس شده یه اب بکش اینو....خیلی خوش گذشت دورش بگردم الهی

 

 



تاريخ : جمعه 25 شهريور 1393 ا 22:12 نويسنده : نیلوفر ا

من هیچ چیزی از این دنیای پست از خدام نمیخوام فقط یه چیز ...

همه دنیامو بگیرن ازم زندگیمو همه چیزمو ولی خدایا حامدمو از من نگیر..

وقتی کنارمه من هیچ چیز این دنیا به جز اون بهم حس ارامش نمیده..

اصلا هیچی حس نمیکنم انگار دیگه اون ادم قبلی نیستم وقتی..

نگام میکنه هیچ چیزی نمیتونه چشاممو ازش برداره نمیتونه حواس منو به خودش جلب کنه..

کاش یه ذره از ته دلش خبر داشتم که فقط ..

فقط دو.سم داره یا نه؟؟؟؟

حامدم



تاريخ : پنج شنبه 24 بهمن 1392 ا 22:47 نويسنده : نیلوفر ا

امروز میخوام خاطره بچگیامو بگم حدودا8سالم بود...

من اکثروقتاخونه مامانبزرگم نفسمومیدیدیم اونوقت زیادباهاش دست میدادم..

یاوقتی عید بود بوسش میکردم تودلم باخودم میگفتم میگه هنوز بچم...

هیچی نمیفهمم ولی من حتی ازخندهاشم میفهمیدم اون منو بچه فرض میکنه...

من تنهاواسه اینکه جلو اون نشون بدم بزرگ شدم ودیگ بچه نیستم هیچوقت نتونستم ...

بچگی کنم هیچوقت همیشه وقتی بوسم میکرد تاچندروز یادم میموندهردفه میدیمش..

میخواستم بوسش کنم ولی فقط نگاش میکردم میدونستم هیچکس یه بچه 8سالرو نمیفمه..

ولی الان اون بچه 8ساله بزرگ شده ارزو داره یه دفه حتی اتفاقی دستش به دست حامد بخوره...

ارزو داره یه دفه بیشتر از سلام واحوالپرسی باهاش حرف بزنی نمیدونم خدا چه تقدیری رقم زده...

ولی به همه بزرگیش قسمش میدم حامد ماله کس دیگ ای نباشه من نمیتونم بدون اون...

نمیتونم...

 

 

 



تاريخ : پنج شنبه 12 شهريور 1393 ا 15:1 نويسنده : نیلوفر ا

امروزم جمعس ولی....

دیگه اامیدی برای اومدنت ندارم چون..

میدونم الان تو حرم امام رضا وایسادی و...

داری ارزوهاتو زیر لب زمزمه میکنی ..

کاش..

کاش..

منم یکی از ارزوهات باشم...

یادت نره تو ارزوی هرشب وهرروزه منی..

 

 

 

 

 

 



تاريخ : جمعه 13 دی 1392 ا 12:53 نويسنده : نیلوفر ا

امروزم جمعس ..

یه فرصته دیگه برای دیدن حامد..

یه فرصته دیگه برای لذت بردن از زندگی...

ولی من که میدونم تو نمیای ...

میدونم که نمیدونی یکی اینجا چشم به راهت نشسته ..

میدونم که نمیدونی..یکی اینجا به امید اومدنت روزهارو میشماره..

ولی بالاخره که میای من دلم به همون روز خوشه..

پس بیا..

بیا ونزار بیشترازاین دلتنگت باشم



تاريخ : جمعه 6 دی 1392 ا 14:31 نويسنده : نیلوفر ا

تمام شب یلدا چشم به راه بودم

چشم به راه مردی که میتونست یک لحظه صداش

یک لحظه نگاش ،فکرش،صدای قدمهاش

همه چیو عوض کنه ..

همه چیو..

ولی بازم نیومد

بازم نیومدو داغشو رو دلم گذاشت..

از اولین لحظه ای که یلدا برام شروع شد ..

جای خالیشو حس کردم..

ازاولین دقیقه یلدا چشام به دستگیره در بود همه دررو باز میکردن

جزاون کسی که من انتظارشوداشتم..

ولی من هنوزم ناامید نبودم تا وقتی که دیگه مطمن شدم نمیای..

ولی من هنوزم چشم انتظارت همینجا خونه ی مامانبزرگ روی تخت به انتظارت نشستم..



تاريخ : یک شنبه 1 دی 1392 ا 21:21 نويسنده : نیلوفر ا

شبا که تنها میمونمو/میشینم واسه چشمات میخونمو/ میدونم بیخیالی

وقتی میمونم تواین قفس /جای من همیشه پشت پنجرس/ تویه خوابه محالی

به تو میدونم نمیرسم/ میدونم تو نباشی چه بی کسم/ تورو از من میگرین

خدا کنه اخرش یه روز برسن /همه ی عاشقا به هم اونایی که اسیرن

بیا وخیال نکن ازتو گذشتم هنوز اگه خسته ی خستم

بدون تو خیال تو هستم تویی توی قلب شکستم یه روز توباید مال من بشی

عذاب ندیدنه چشمات هنوز یادمه همه حرفات /یادم نمیره هنوز اشکات

بدون همیشه میمونم پات/یه روز تو باید مال من بشی

دلم میگیره بدون تو بدون اون چشای مهربون تو/نمیدونی عزیزم

اسیرتم مهربون من چه جوری میشه باشی بدون من نمیتونی عزیزم

یه روز باید ماله من بشی فقط ازت دارم من یه خواهشی توی قلبت بمونم

تمومه دنیای من تویی اخه اشک تو چشمای من تویی میدونی مهربونم

بیاوخیال نکن ازتو گذشتم...

 

 

 



تاريخ : چهار شنبه 27 آذر 1392 ا 22:18 نويسنده : نیلوفر ا

به همه میگفتم نظر دارم

هرکی بود میپرسید نظرت چیه؟

منم یه چیزی میگفتم هربهونه ای بود سرهم میکردم اما...

 

هیچ کس ازتو چشای عاشقم نخوند

نظر چشماتو میکردم

نظراومدنتو  .هرباری که میومدی یه نظرم قبول میشد

کاش یه روز میشد منم به ارزوهام میرسیدم..

تو میفهمیدی که دوست دارم ..

میفهمیدی بدون تو تنهاییام چی میگذره ؟

کاش بودی هق هق گریه هام به گوشت میرسید

اونوقت باید میدیم که انقد بی احساس از کنارم رد میشی..

حتما اگه یه روز بتونی اینارو بخونی به خودت میبالی  نه؟

میگی چقد سنگین بودم درمقابلش که حتی جرات نکرده بگه بهم دوسم داره..

ولی هیچ وقت اینو به خودت نگو...

چون منم مثل خیلیا میتونسم باکارام جلب توجه

کنم ولی هیچ وقت اینکارو نکردم

چون فقط از یه چیز میترسیدم..

به پاکی احساسم شک کنی.............همین..دوست دارم



تاريخ : چهار شنبه 27 آذر 1392 ا 22:7 نويسنده : نیلوفر ا

فقط خدا میدونست تو دلم چی میگذره

تو این چند هفته ای که ندیده بودمت

فقط خدا میدونست

چقد دل تنگت بودم

بارها قصد کردم شمارتو بگیرم

بهت بگم دوست دارم اما ...

بازم حیای درونم داشت میگفت:

(زشته یعنی چی؟ میخوای زنگ بزنی چی بگی؟)

ولی باز دوباره دلم میگفت :(دیگه بسه بزار بفهمه دوسش داری)

ولی من بازم به حرف دلم گوش ندادم

به خاطر همینه سالهاست ارزومه بفهمی دوست دارم)



تاريخ : چهار شنبه 27 آذر 1392 ا 21:55 نويسنده : نیلوفر ا

شنیده بودم علی عبدالملکی میگفت:

((بغل میگیرم عکساتو شاید اروم شه اغوشم

لباسی رو که دوس داشتی برای اینه میپوشم))

شده حال وروزه منی که حتی یه عکسم ازت ندارم

تو لحظه هایی که هواتو میکنم

دلم برات تنگ میشه

دلم با یاد اون صدای مردونت به لرزه درمیاد

بارها قصدداشتم بگم بهت که دوست دارم ولی ..

نمیتونم وقتی میبینمت

چشام جزتو چیزیو نمیبینه

گوشام جزصدات چیزیو نمیشنوه

اینا همش  یه نشونس فقط یه چیز

دوست دارم



تاريخ : چهار شنبه 27 آذر 1392 ا 21:33 نويسنده : نیلوفر ا

دیشب باز دیدمت عشق من

دیگه دیشبو با ارامش کامل خوابیدم

چون دیگه خیالم راحت بود حامدمو دیدم

امشب دیگه ارزویی ندارم

شاید اگه هزار بارم خدارو شکر میکردم بازم کافی نبود

بالاخره بعد از24روز که دلتنگت بودم دیدمت

دیشب زندگیم بوی عشق گرفته بود

ارامش

 

زندگی

دوست دارم

 

 



تاريخ : چهار شنبه 27 آذر 1392 ا 21:29 نويسنده : نیلوفر ا
.: Weblog Themes By violetSkin :.